بیماری عشق...

   

وجودم را ز درد عشق خود بیمار می خواهم

به بالینم به بیماری تو را ای یار می خواهم

اگر از شوق دیدار تو افتم مست بر کویت

تو را انکه به پیشه خود گلا هشیار می خواهم

(......)

طبیبا چند از  خوابت بر آرم هوشیاری کن

پرستاری اگر خواهی کنی بیدار می خواهم

مرا رسوای عالم کرد گر عشقت زهی آن را

چو منصور ار بدادم سر اناالحق دار می خواهم

غمت از پا در آوردم هلاکم می کند  لطفی

به دادم دادرس خواهم به غم غمخوار می خواهم

بزن آن تیر مژگانت به دل زیرش سبویی گیر

که من از تو سبو با خون خود سرشار می خواهم

مرا گریان و خود خندان خدا را همچنین خوشتر

تو را خوشحال و شادان خویشتن را زار می خواهم

چگونه من عیان گویم ز عشقم با تو بی انصاف

توانم این بگویم که تو را بسیار می خواهم

مرا با عیش خوش کاری نباشد بس که در صحرا

سراغت از صبا ای شوخ مجنون وار می خواهم

مزن تیر ملامت بر شهامت بینوا دیگر

چو گوید یار می خواهم بت عیار می خواهم

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد