خیلی وقت است که "بی تابم..."
دلم تاب میخواهد
و یک هُل محکم
که دلم هُـــری بریزد پایین
و هرچه در خودش تلمبار کرده ...
تو رفتی رد پایت در دلم ماند شکوه خنده هایت در دلم ماند
دلم را با سحر خوش کرده بودم غروب ماجرایت در دلم ماند
شریک دردهایم بودی ، اما غم بی انتهایت در دلم ماند
هزار و یک شبم چون باد گذشت طنین قصه هایت در دلم ماند
سپردی سرنوشتم را به پاییز بهار با صفایت در دلم ماند
علی رغم سکوت ساده من سفر کردی صدایت در دلم ماند
و حالا مثل یک رویای برفی تو رفتی رد پایت در دلم ماند
نگاهم غرق باران بود بی تو
شکستن ها چه آسان بود بی تو
تمام شب در این خلوت سرایم
همیشه غصه مهمان بود بی تو
برای شعر این تنهای پر درد
جدایی بیت پایان بود بی تو
دگر آن قصه ، رویای من و تو
ز یک ویرانه ویران بود بی تو
در این سر گشتگی آنقدر ماندم
که آزادی چو زندان بود بی تو...
درد یک پنجره را پنجره ها می فهمند
معنی کور شدن را گره ها می فهمند
سخت بالا بروی ، ساده بیایی پایین
قصه تلخ مرا سرسره ها می فهمند
یک نگاهت به من آموخت که در حرف زدن
چشم ها بیشتر از حنجره ها می فهمند
آنچه از رفتنت آمد به سرم را فردا
مردم از خواندن این تذکره ها می فهمند
نه نفهمید کسی منزلت شمس مرا
قرن ها بعد در آن کنگره ها می فهمند
دشتهایی چه فراخ!
کوههایی چه بلند
در گلستانه چه بوی علفی میآمد!
من در این آبادی، پی چیزی میگشتم:
پی خوابی شاید،
پی نوری، ریگی، لبخندی...
وجودم را ز درد عشق خود بیمار می خواهم
به بالینم به بیماری تو را ای یار می خواهم
اگر از شوق دیدار تو افتم مست بر کویت
تو را انکه به پیشه خود گلا هشیار می خواهم
(......)
ادامه مطلب ...