دشتهایی چه فراخ!
کوههایی چه بلند
در گلستانه چه بوی علفی میآمد!
من در این آبادی، پی چیزی میگشتم:
پی خوابی شاید،
پی نوری، ریگی، لبخندی...
دل من تنها بود
دل من هرزه نبود
دل من عادت داشت که بماند یک جا
به کجا؟
معلوم است
به در خانه ی تو
دل من عادت داشت که بماند آنجا
پشت یک پرده تور
که تو هر روز آنرا
به کنار بزنی
دل من ساکن دیوار و دری
که تو هرروز از آن می گذری
دل من ساکن دستان تو بود
دل من گوشه یک باغچه بود
که تو هرروز به آن می نگری
دل من را دیدی؟
ساکن کفش تو بود
چه بی هیاهوست این خلوت نهانم
شعله ای بیافروز
تا در تنگناهای تاریک شبهای بی ستاره
تو را به تصویر در آورم
غزلهایم برای توست
چرا که تو
قطب زنده غزلهای منی
و من شکسته بال ترین عاشق چند بیت آخرم...
تاب می بندیم ...
یکسو تو ؛ یکسو من !
نسیمی ما را تکان می دهد...
تاب می گسلد ..
یکسو من ؛ یکسو من ؛ هر سو من . . .
تو کجا رفته ای ؟ بی تاب گشته ام...!
نه غم عشق تورا پایان نیست
نه بر این حسرت دل درمان نیست
میرود فصل پی فصل ولی
انتظار همه شب آمدنت آسان نیست
ادامه مطلب ...