بیچاره من،
کسی را پاشویه میکردم
که از تب دیگری میسوخت...
هوایت عجب دستان سنگینی دارد!
امروز که به سرم زد فهمیدم....!
کسی به اشاره تو را نشان من میداد!
بیچاره نمیدانست که تو
نشان هر اشاره منی..!
دلتنگی عین آتش زید خاکستر است،
گاهی فکر میکنی تمام شده
اما
یک دفعه
همه ات را آتش میزند.....
در کوچه های دلم مشکوک قدم نزن!
اینجا جز خودت چیزی نمی یابی...
آنقدر برایم واقعیت داری،
که در نبودت،
دستهایم هوایت را در آغوش می گیرد....
همین که سرت را روی شانه ام می گذاری ...
و به خواب می روی...
آرامش آوار می شود روی دلم یکهو...
لحظه های روشن با تو بودن...
کاش تمام نشود...